پسرک باهوش

 در روزگاران قدیم زنی با همسرش زندگی می کرد. مرد تاجر بود ومال واموال زیادی داشت. زن باردار بود و انتظار به دنیا آمدن فرزندش را می کشید. روزی دعا کرد که اگر فرزندش پسر باشد نام اورا علی می گذارد. اما پس از این که فرزند به دنیا آمد واز قضا پسر هم بود همسرش مخالفت کرد وگفت: «باید نام اورا خادم بگذاریم.» دعوا وجنجال برسر نام فرزند آن قدر شدت گرفت که مرد همسرش را از خانه بیرون انداخت وبازن دیگری ازدواج کرد. علی بزرگ شد حالا پدرش دو پسر دیگر از همسر دوم خود داشت . مادر علی اورا در کلبه ای کوچک وبا سختی بزرگ کرده بود. علی وقتی فهمید که پدرش چه مرد ثروتمندی است به فکر این افتاد تا پیش پدرش برود واز او کشتی برای تجارت قرض بگیرد و وضع خود و مادرش بهبود یابد. پس به سرعت به سمت پدرش رفت. به پدرش سلام کرد و احترام گذاشت سپس خودش را معرفی کرد و گفت:« پدرجان شما که تا به حال هیچ زحمتی برای بزرگ کردن من نکرده اید وبسیار ثروتمند هستید چه می شود کشتی را به من بدهید تا تجارت کنم شاید در این کار موفق بودم وشما هم مرا به عنوان یکی از تاجرانت استخدام کنی.» پدر از علی خوشش نمی آمد ولی از اینکه مردم اورا سرزنش کنند فرصتی به علی داد . پدر تاجر برای اینکه مانع موفقیت علی شود ومسخره اش کرده باشد به اوبار پشکل گوسفندان را داد تا با آن ها تجارت کند. علی هم چون نمی توانست مخالفت کند قبول کرد. سرانجام علی با بار پشکل وبا کشتی پر از بوی بد به طرف جزیره ای حرکت کرد. در این جزیره هوا بسیار سرد بود و مردم نمی توانستند خانه های خود را گرم کنند . علی پس از ورود به جزیره مشتری برای پشکل ها پیدا نکرد و تازه او را هممسخره کردند . اما علی فکری به ذهنش رسید فردای آن روز به وسط جزیره رفت و فریاد زد راه حلی برای گرم کردن خانه هایتان پیدا کرده ام . مردم سریع دور علی حلقه زدند . علی به آن ها گفت : «که اطراف خانه هایتان را به فاصله یک قدم دیوار دیگری تا سقف بکشید و بین دیوار ها را از پشکل گوسفندان پر کنید تا خانه هایتان گرم گرم شود .» یکی از آن ها این فکر را امتحان کرد و همان شد که علی گفته بود . مردم هم به سمت کشتی پر از پشکل هجوم آوردند و همه آن پشکل ها را خریدند و علی پول بسیار زیادی بدست آورد . علی خوش حال به سمت پدر حرکت کرد . پدر پس از شنیدن این ماجرا و با دیدن ثروتی که علی از پشکل ها به دست آورده بود داشت از تعجب شاخ در می آورد . دو پسر دیگر مرد تاجر هم از تجارت رسیدند ولی آن ها به جای سود فقط ضرر به پدرشان زده . پدر ناراحتی خود را سر علی خالی کرد و به او گفت :«اگر بخواهی تو را استخدام کنم باید بار کود گاوها را هم بفروشی .» علی هم نا چارانه موافقت کرد . علی به سمت بندری رفت که در آن جا باران زیاد می بارید.علی مانند بار اول مشتریی برای کودها پیدا نکرد و مسخره هم شد . اما او تسلیم نشد . در شهر رفت و مشکل مردم شهر را جویا شد . سقف همه خانه های شهر به علت باران زیاد چکه می کرد و هیچ چاره ای برای آن نبود . علی فردای آن روز به مرکز شهر رفت و فریاد زد راه حلی برای تعمیر سقف هایتان دارم . مردم جمع شدند سپس به آن ها گفت :«کود گاو و گل شیرین را با هم مخلوط و آن را روی سقف خانه هایتان بریزید .» یکی از اهالی این کار را کرد و نتیجه ی آن هم همان شد که علی گفته بود . مردم به سمت کود گاوهای کشتی علی هجوم آوردند و همه ی آن ها را خریدند . حالا علی ثروت زیادی را به جیب زده بود . به سمت پدر حرکت کرد . وقتی مرد تاجر این موفقیت پسرش را دید باز هم داشت از تعجب شاخ در می آورد . ابتدا هیچ اعتنایی به پسر نکرد اما ترس از بدنامی مرد تاجر باعث شد تا آن مرد کشتی بسیار کوچک و خرابی که از آن استفاده ای نمی کرد به پسرش به عنوان حق الزحمه بدهد . پسر حالا که فهمیده بود که چگونه تجارت کند با همان کود گاو و گوسفند تجارت را شروع کرد و سپس کم کم به تاجر بزرگی تبدیل شد . تا جایی که از پدرش ثروتمند تر و تبدیل به بزرگ ترین تاجر سرزمین های آن زمان شد .او به فقیران کمک می کرد و یتیمان را به فرزندی قبول می کرد. به مردم نیکی و نیازمندان را استخدام می کرد تا در آمدی به دست آورند .مسجد و مدرسه برای مردم ساخت و لحظه ای از تلاش و کوشش دست نکشید . او پشتکار را رمز موفقیت مردم می دانست .

 

 

 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:داستان,پسرک باهوش,آلیس,داستان زیبا, | 17:21 | نویسنده : بشیر سیداوی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.


♫ play-music ♫